دگرم بستهٔ آن زلف سیه نتوان داشت


آن چنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت

تاب خیل و سپه زلف و رخی نیست مرا


روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت

تا کی آن چاه ذقن را نگرم با لب خشک؟


این همه تشنه مرا بر لب چه نتوان داشت

دیده بربستم و نومید نشستم، چه کنم؟


بیش از این دیده به امید به ره نتوان داشت

با وجود رخ او دیدن گل کی زیباست؟


پیش خورشید، نظر جانب مه نتوان داشت